زندگینامه کارن هورنای (روان شناس)
دوشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۶، ۰۹:۲۲ ب.ظ
در سال 1932 به عنوان مدیر وابسته انستیتوی روانکاوی شیکاگو به ایالات متحده آمریکا رفت و ضمن اشتغال به طبابت در انستیتوی روانکاوی نیویورک به تدریس پرداخت اما نارضایتی فزاینده او از نظریه سنتی فرویدی او را بر آن داشت که از این گروه جدا شود. او انستیتوی روانکاوی آمریکا را در نیویورک تأسیس کرد و تا پایان عمر نیز بر ریاست آن باقی ماند. در نیویورک و در مؤسسه روانکاوی نیویورک از همنشینی با سایر روشنفکران اروپایی از جمله اریک فروم که رابطه عاشقانه با او برقرار کرده بود لذت میبرد. کتاب او با عنوان «راههای نو در روانکاوی» که فروید را به نقد میکشد باعث شد که مجبور شود از این مؤسسه استعفا بدهد و مؤسسه روانکاوی خود را با عنوان مؤسسه روانکاوی آمریکا تاسیس کند. هورنای در کتاب «شخصیت عصبی زمانه ما»، به عوامل اجتماعی و فرهنگی روانشناسی اشاره میکند. سایر کتابهای او عبارتند از «خودکاوی»، کتاب «عصبیت و رشد آدمی»،
هورنای یکی از طرفداران اولیه نهضت آزادی زنان است و دیدگاههای او در این زمینه با دیدگاههای معاصر پیوندی قوی دارد. او نخستین زنی بود که در کنگره بین المللی روانکاوی مقالهای درباره روانشناسی زن ارائه داد. در سالهای دهه 1930 هورنای بین زن سنتی که هویت خود را در ازدواج و مادر شدن جستجو میکند و زن امروزی که از طریق حرفه به جستجوی هویت خویش میگردد تمایز قائل شد. او برای این که زنان دارای حق رأی باشند و بتوانند بر محدودیتهای جامعه مردسالار غلبه کنند با تمام نیرو مبارزه کرد.[1]
هورنای تا زمان فوتش در سال 1952 به تدریس و کار به عنوان یک درمانگر ادامه داد. کتاب «روانشناسی زنان» که مجموعه مقالاتی است که بعد از مرگ او منتشر شدند باعث شد مردم علاقه تازهای به آثار او پیدا کنند.
نظریه هورنای
هورنای بر خلاف فروید، نقش برتر عوامل جنسی را انکار کرده و از اعتبار نظریه ادیپی او انتقاد میکرد. او مفهوم لیبیدو و ساختار شخصیت فرویدی را کنار گذاشت. او بیان کرد که مردان در اثر "غبطه رحم" برانگیخته میشوند. یعنی مردان به سبب ناتوانیشان در زاییدن فرزند به زنان غبطه میخورند. این غبطه رحم در مردان به صورت ناهشیار و از طریق رفتارهایی چون تحقیر زنان، کم بها دادن به زنان و پایین نگه داشتن پایگاه آنها جلوهگر میشود. به عقیده هورنای، مردان با انکار تساوی حقوق زن و مرد و به حداقل رساندن فرصتهای آنان برای خدمت به جامعه و پیشرفت میکوشند تا برتری خود را حفظ کنند و زمینهساز اینگونه رفتارهای آنها احساس حقارت ناشی از غبطه رحم است.
هورنای بر خلاف فروید، انسان را محکوم به رنج بردن و ویرانگری نمیدانست. به عقیده او بشر استعداد این را دارد که قابلیتهایش را رشد دهد و به انسانی شایسته تبدیل شود. او در نظریهاش الگویی از شخصیت را مبتنی بر عوامل اجتماعی معرفی کرد که تأثیر عوامل مادرزادی در آن بسیار اندک بود. هورنای معتقد بود اگر در خانواده کودک تفاهم، احساس ایمنی، محبت، گرمی و صمیمیت وجود داشته باشد از پیدایش روانرنجوری پیشگیری میشود. در اینجا به چند مفهوم اصلی در نظریه هورنای اشاره میکنیم.[2]
اضطراب اساسی
مفهوم بنیادی نظریه هورنای "اضطراب اساسی" است که به صورت "احساس جدایی و درماندگی کودک در دنیایی که بالقوه خصومتگر است" تعریف میکنند. به عقیده وی هر چیزی که رابطه مطمئن بین کودک و والدین را مختل کند میتواند اضطراب ایجاد کند. بنابراین اضطراب اساسی مادرزادی نیست و تحت تأثیر عوامل محیطی و اجتماعی همچون نگرش سلطهگرانه، فقدان حمایت، فقدان محبت و رفتارهای متغیر میباشد. کودک درمانده در دنیای تهدید کننده در جستجوی امنیت خاطر است و تنها نیروی محرک رفتار انسان نیاز به سلامت، امنیت و رهایی از ترس است.
به نظر هورنای، شخصیت میتواند در سراسر عمر تغییر کند و هیچ چیز در رشد کودک کلیت ندارد. او بر شیوه رفتار والدین و پرستاران با کودک در حال رشد توجه میکند و بیان میدارد که هر گونه گرایش کودک نتیجه رفتارهای اطرافیان است و همه چیز به عوامل محیطی و اجتماعی وابسته است.
نیازهای روان رنجوری
اضطراب اساسی، از رابطه والدین – کودک به وجود میآید. هنگامی که این اضطراب تولید شده توسط اجتماع یا محیط ظاهر میگردد کودک تعدادی از راهبردهای رفتاری را برای مقابله با احساس ناامنی و درماندگی در خود پرورش میدهد. اگر هر یک از این راهبردهای رفتاری به صورت بخش تثبیت شده شخصیت او درآید یک نیاز روان رنجوری یا نوروتیک نامیده میشود که در واقع یک شیوه دفاع در برابر اضطراب است. او نیازهای روان رنجوری را در سه طبقه دستهبندی کرد:
1. شخصیت تسلطگر: نیاز به حرکت به سوی مردم، نیاز به تأیید و محبت و نیاز به مونس غالب از مشخصه این دسته است. حرکت به سوی مردم با قبول درماندگی و کوشش برای جلب محبت دیگران میسر میشود.
2. شخصیت جداشده: دوری جستن از مردم، استقلال و کمال از جمله نیازهای اوست. دوری جستن از مردم مستلزم دور ماندن از دیگران و اجتناب از هرگونه موقعیت وابستگی است.
3. شخصیت پرخاشگر: حرکت علیه مردم، ابراز نیاز برای رسیدن به قدرت، استثمار دیگران، کسب حیثیت، برخورداری از تحسین و پیشرفت از جمله نیازهای او به شمار میرود. لازمه حرکت بر علیه مردم خصومت، طغیان و پرخاشگری است.
خودپنداره آرمانی[3]
خودپنداره آرمانی، تصویر غلطی از شخصیت آدمی را ارائه میدهد و مانند نقاب ناکامل و گمراه کنندهای است که مانع از آن میشود که افراد روانرنجور، خود واقعیاش را شناخته و آن را بپذیرند. روانرنجوران با زدن این نقاب بر چهره وجود تعارضات درونی خود را انکار کرده و خود را برتر از آن میبینند که واقعا هستند.[4]
هورنای معتقد بود که انسان همیشه مجبور نیست اسیر افکار ناخودآگاه یا گذشته خود باشد و از این نظر با فروید اختلاف عقیده داشت. او به دنبال پیدا کردن ریشه مشکلات روانی بود ولی اساسا این مشکلات را مربوط به زمان حال و قابل درمان میدانست.
توضیحات او در مورد انواع رواننژندی که بسیار ساده و زیرکانه بود در روشهای رواندرمانی مدرن تاثیر بسیار زیادی داشته است. تاکیدی که او روی نشان دادن «من حقیقی» و قابلیتهای عظیم آن داشت، تاثیر زیادی روی روانشناسی انسانی کارل راجرز و آبراهام مازلو گذاشت. سرانجام اینکه هورنای میخواست فرایند تحلیل را تا اندازهای قابل فهم کند که هرکسی بتواند خودش را تحلیل کند.
این آغاز روش درمانی شناختی و نهضت خودیاری بود. به نظر هورنای تمام علائم رواننژندی نشاندهنده تضادهای درونی عمیقتر هستند. با اینکه این علائم مشکلاتی را در زندگی برای شخص ایجاد میکنند در واقع این تضاد است که افسردگی، اضطراب، سستی و وابستگی بیش از اندازه ایجاد میکند. تضاد شامل ناسازگاریهایی میشود که فرد نسبت به آنها بیتوجه است. برای مثال:
کسی که به شدت احساس میکند به او توهین شده است در صورتی که هیچ توهینی وجود نداشته است. کسی که در ظاهر برای دوستی دیگران ارزش قائل است، ولی از آنها دزدی میکند. زنی که مدعی است خودش را فدای فرزندانش کرده است، در صورتی که روز تولد آنها را فراموش میکند.
دختری که بزرگترین آرزوی او ازدواج است، در صورتی که از برقراری ارتباط با مردان اجتناب میکند. شخصی که در برابر دیگران بسیار با گذشت و صبور است ولی نسبت به خودش خیلی سختگیر است. هورنای معتقد است که تضادهای درونی ما به این دلیل ایجاد میشوند که ما دقیقا نمیدانیم چه میخواهیم. migna.ir به عنوان مثال بچههایی که در یک محیط خصومتآمیز بزرگ میشوند مثل هر کس دیگری طالب محبت هستند ولی برای اینکه خودشان را با محیط سازگار کنند احساس میکنند که مجبورند پرخاشگر و خشن باشند. وقتی این بچهها بزرگ میشوند این نیازهای اساسی با نیاز رواننژندانه به کنترل محیط و اطرافیان، در تضاد قرار میگیرند. شخصیتی که به دلیل رواننژندی میخواهند داشته باشند هرگز نیازهایشان را تامین نمیکند. در نتیجه رفتاری که آنها در پیش میگیرند به شخصیتشان تبدیل میشود ولی این شخصیت، دوگانه است.
نظریه هورنای در مورد شخص «قاطع و کامل» که با من اصیل یا حقیقی خود پیوند کاملی دارد با تعبیر آبراهام مازلو از خودشکوفایی فردی یا ایده هنر انسان شدن کارل راجرز تفاوتی ندارد. هورنای فلسفه خود را با نقل قولی از روانشناسی به نام جان مک ماری خلاصه میکند: «وجود ما چه ارزشی بالاتر از این میتواند داشته باشد که کاملا خودمان باشیم؟» هورنای معتقد بود که همه ما انسانهای قدرتمندی هستیم و گرایشات رواننژندانه ما صرفا نقابی است که به منظور مخفی کردن خود حقیقیمان به چهره میزنیم ولی در اکثر موارد این کار ضرورتی ندارد. با کنار گذاشتن رفتارهایی که فکر میکنیم در برابر آسیبهای خیالی از ما حمایت میکنند میتوانیم شخصیت حقیقیمان را به دست بیاوریم. اگرچه هورنای ریشه تضادهای درونی را در کودکی میدانست در عین حال مردم را وادار میکرد تا ابعاد فعلی تمایلات یا عقدههای رواننژندانه خود را بپذیرند زیرا نمیخواست مردم برای رفتارهای رواننژندانهشان این بهانه را بیاورند که در کودکی این اتفاق برایشان افتاده است و پس هیچ تقصیری ندارند. او از طریق مواجه کردن بسیاری از خوانندگان خود با چنین حقایقی، آنها را با علت ریشهای مشکلاتشان آشنا کرد.
۹۶/۰۳/۰۱